مهتاب ملکوت
...سهم من از بی کرانه های معرفتش
بحر طویل:
مانده از بغض و از هیئت و از مجلس سینه زنی آمده ام کنج اتاقم/ به دلم پرچم مشکی زده و ذکر تو برداشتم و دست به دامان تو گشتم که ارباب. و من بنده ی هرجایی جا مانده از اینجا و از آنجا ام که امشب دلم گشته هوایی و نشسته ام به امید کرمی از طرف شاه عزایم که شمایی/
بگو از عطش و از جگر سوخته و از رخ افروخته و ار تف صحرا و بگو از علی و از علی و از غم لیلا و بگو از ید سقا و بگو با من دل خسته از اندوه دل زینب کبری و امان از دل زهرا و امان از دل زهرا.../
بگو با من مجنون بخدا حسرت داغی به دلم مانده که از داغ شما بشنوم امروز و بسوزم که دگر نشنوم این روضه جانسوز که "ای اهل حرم میر و علمدار نیامد" و دگر نشنوم امروز که خم گشته قد کوهی و رودی به لب آورده رشیدی، چه رشیدی، همان راز رشیدی که لب رود رسید و نرسید آب به لب هاش.
بگو روضه بخوان شاه غریبم، تو بخوان بر لب جامانده از قافله ی اشک که با نام تو آمیخته این اشک و خوشا اشک، خوشا گریه بر این داغ خوشا گریه بر این درد خوشا گریه، نه این گریه. خوشا گریه ی یعقوب که نور بصرش رفت چو دیده پسرش رفت. خوشا قصه یعقوب که گرگان بیابانی و پیراهن خونین عزیزش همه کذب است/ خوشا چاه همان چاه که یوسف به سلامت ز درش باز در آمد و نه یک قطره خون ریخت در آنجا و نه انگشت کسی گم شده آنجا و کنارش نه تلی بود و نه تپه و یعقوب ندیده است دمی یوسف در چاه/ خوشا قصه یعقوب که گودال ندارد/ و آه از دل آن خواهر غمدیده که از روی تلی دیده که...
*****
عجب مجلس گرمی شده اینجا، همین کنج اتاقم که بجز من و بجز روضه ی ارباب کسی نیست و انگار که عالم همه جمع اند همینجا و انگار که این پنجره و فرش و در و ساعت و دیوار گرفته اند دم حضرت ارباب حسین جان حسین جان حسین جان ...
پ.ن: این روزها دلم یک تنهایی تنها می خواهد در هوای آزاد بر فراز شهر. خودم باشم و خودم، به دور از این همه آتشی که زمانه بر دلمان می زند.
بی ربط نوشت: ما با هم قرار داشتیم. بهش گفته بودم یه روزی خواهم نشست روبروی عکسش و با حسرت به او زل خواهم زد. به گمانم آن روز نزدیک است!!