باران
همه برای آمدن باران دعا می کردند... و بلاخره باران شروع به باریدن کرد.
دخترک اما گوشه ای کز کرده بود، ناراحت و غمگین از باریدن باران! آبجی بزرگترش که دید خواهر کوچولوش ناراحته، گفت چی شده آبجی گلم؟ چرا ناراحتی؟! گفت: بخاطر بارون! من دوست ندارم بارون بیاد!
آبجی بزرگه گفت: چرا عزیزم بارون که خیلی خوب و قشنگه؟!
دخترک گفت: آخه، آخه... من... اصلا" ولش کن.
.
.
.
خواهر بزرگتر تازه یاد کتانی های پاره ای افتاد که ماه قبل به خواهرش داده بود...!
بی ربط نوشت: روزی که هست "یومٌ یَفَر المَرء من أَخیه"/ بیچاره می شدیم چو مادر نداشتیم...
زیر باران بیا قدم بزنیم/حرف نشنیده ای به هم بزنیم
نو بگوییم ونو بیندیشیم/عادت کهنه را به هم بزنیم
وز باران کمی بیاموزیم/که بباریم و حرف کم بزنیم
چتر را تاکنیم وخیس شویم/لحظه ای پشت پا به غم بزنیم
سخن از عشق خود به خود زیباست/سخن عاشقانه ای به خود بزنیم
قلم زندگی به دست دل است/زندگی را بیا رقم بزنیم
قطره ها در انتظار تواند/زیر باران بیا قدم بزنیم